یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

همکاری ایران, آمریکا و چین در پیشبرد منافع مشترک




این سه کشور, با وجود اختلافات شدیدی که مابینشان وجود دارد, برای پیشبرد هدف مشترکشان دست بدست یکدیگر داده اند . . . .

در موقع خواندن جمله بالا و قبل از اینکه ادامه مطلب را بخوانید حتمن گمان می کنید که هدف مشترک این سه کشور می تواند رسیدگی به یک یا چند موضوعاتی باشد که گریبانگیر شهروندان این سه کشور است مانند:

طرح برنامه گسترده ای برای جلوگیری از فقر و بیخانمانی, مبارزه با مواد مخدر و اعتیاد, جلوگیری از فساد, بالا بردن سطح امنیت های فردی, طرح برنامه های جدید آموزشی, بالا بردن سطح زندگی و رسیدگی به مشکل اختلافات طبقاتی و . . .

اما آنچه که باعث شده که سه کشور ایران, آمریکا و چین دست یکی کنند هیچکدام از موضوعات بالا نیست بلکه دلیل دست یکی کردن آنها جلوگیری از تصویبِ لایحه ایست که اتحادیه اروپا به سرپرستی ایتالیا به سازمان ملل پیشنهاد کرده که برطبق آن کشورهائی را که در آنها حکم مجازات اعدام رایج است را وادار لغو این مجازات کنند.

همزمان با ارائه این لایحه, بیانیه ای نیز به سازمان ملل ارائه شد که در آن 5 میلیون نفر امضا کننده خواستار لغو قانون اعدام در سراسر دنیا شده اند.

چندین کشور از کشورهای امریکای جنوبی و حتا کشورهای آفریقائی موافقت خود را با تصویب این قانون اعلام داشتند.

مجازات اعدام در یکصد کشور رایج است و تقاضا کنندگان لغو این مجازات, مجازات اعدام را عملی غیر انسانی می دانند و مدعی بر آنند که تا کنون هیچ نتیجه مثبتی دامنگیر اجتماع از این نوع مجازات ها نشده است. علاوه بر آن کشورهائی مانند ایران از این مجازات بیشتر برای سرکوبی مخالفان حکومت خود استفاده می کنند.

آمار نشات میدهد که 91 درصد از مجازات های اعدام در طی یکسال اخیر در ایران, آمریکا, چین, پاکستان, سودان وعراق به اجرا درآمده است.

همکاری دولت های ایران آمریکا و چین فقط به این خاطر است که دست به دست یکدیگر بکوشند تا از تصویب این لایحه توسط 192 عضو شورای امنیت جلوگیری کنند.

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶

پوتین و بوش

این کاریکاتور امروز بدستم رسید. از یکنفر روسی زبان که بطور اتفاقی اومده بود اداره ما خواستم واونو برام ترجمه کرد.

وقتی تو چشمای پوتین نگاه میکنم . . . بوش را میبینم!!!

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

راز گل قرمز


روز اول که حایا در قسمت ما شروع بکار کرد وبمن معرفیش کردند با خوشحالی ازم پرسید " شما ایرانی هستید؟" . . . وقتی اسم ایران را بزبان آورد برقی در چشمانش ظاهر شد.

مادرش 73 سال دارد و در نوجوانی بدنبال از دست دادن خانواده اش در ایران, مهاجرت را برگزیده است. پدرش اما ایرانی نیست. حایا خودش با مردی سوئیسی ازدواج کرده اما پیوسته دم از ایران میزند. از خاطرات مادرش در ایران آنچنان داد سخن میدهد که گوئی خاطرات خود اوست.

وقتی به اطاقش میروم از قوری بلوری پر از چای که عطرش همان عطر چای ایرانیست, برایم چای میریزد. تشنه شنیدن داستان هایم در باره ایرانست. وقتی درباره کتابها و اشعار فارسی که خوانده ام برایش میگویم, افسوس میخورد که چرا او فارسی خواندن را نیاموخته. حافظ را که همیشه همراهم هست نشانش میدهم و فالی از آن برایش میخوانم وافسوسش صد چندان میشود.

در حال نوشتن خاطرات مادرش از ایران است و از من میخواهد که قسمتی از این خاطرات را بخوانم و نظر بدهم ومن با اشتیاق میپذیرم.

فردای آنروز وارد اطاقم میشود و برگه هائی از نوشته هایش را بروی میزم میگذارد واز ساکی که در دست دارد رومیزی گلدوزی شده ای را بیرون میکشد و میگوید اینهم قسمتی است از داستان. . . .

قسمتی از این داستان را که ترجمه کرده ام در زیر بخوانید:

هنوز آن روز را بعد از سالها بخوبی بیاد دارم, بروی تابی که با دوطناب در زیر تاک مو آویزان است تاب بازی میکنم و با هر تاب نگاهم از دیوار آجری بالا و پائین میرود و آجرها را در یک ردیف میشمارم وهر بار تعدادشان کم یا زیاد میشود.

نگاهم به گلهای محمدی کنار باغچه می افتد به حوض سنگیمان و آب ذلالش که ماهی های قرمز و سفید درونش بمن مینگرند و گوئی بامن سخنی دارند اما باهر دهان گشودن جرعه آبی میبلعند و صدایشان بالا نمی آید. چشمهایم را میبندم و همه رنگها را مخلوط میبینم ودوباره میگشایم و گروه گروه لکلکها را در آسمان میبینم و فریاد میزنم مادر ما...ا...ادر . . .

حیات را ترک میکنم و وارد خانه میشوم, مادرم روی مبل رنگارنگ نشسته است, خانه ساکت است, هیچکس جز من و او در خانه نیست. چشمانش بسته اند, یک طرف از پارچه سفید رنگی که مدت زیادیست بر روی آن گلدوزی می کند بر روی زانوانش پهن است وطرف دیگرش قالی زیر پایش را پوشانده است. خانه با قالی های رنگارنگ فرش شده حتا چند قالی با نقش های جورواجور به چند جای دیوار نصب شده اند. ساعتها میتوانم نقش های پیچ در پیچ قالی ها را در تخیلاتم بهم بپیوندم و از پیدا کردن شکلها وتصویرهای تازه در بین آنها سیر نمیشوم. گاهی چهره هائی مهربان میبینم, پری ها و فرشته ها وگاه دیو و اژدها.
بروی اینهمه موجودات خیالی ام مادرم نشسته و در عالم رویا ها سیر میکند. سوزن گلدوزی از دستش بر روی پارچه رها شده. شاید خواب میبیند در بالای خانه به پرواز درآمده و داخل آنرا میبیند که دست تقدیر همه را از آن دور کرده وفقط من و اورا باقی گذاشته است.

با ستایش به او نگاه میکنم. دلم میخواهد مثل او باشم, کاش بتوانم همانند او با نخهای رنگارنگ گلها و سبزه ها بروی پارچه بکارم. اما حالا که او خوابست نقشه ای در سر می پرورانم. بار اول است که جرعت میکنم جعبه ای را که در آن نخ های رنگارنگ کنار یکدیگر مرتب چیده شده اند را لمس کنم حتا موفق میشوم نخ قرمزی را در ته سوزن کنم. با دستانی لرزان قدم اول گلدوزی کردن را برمیدارم. حاشیه پارچه ای را که از روی زانوی مادر آویزان است را در دست میگیرم و سوزن را درست در روی خط های نقاشی شده روی پارچه فرو میکنم و از پشت آن برمیگردانم. گل قرمز رنگ کوچکی را در حاشیه گلدوزی میکنم وباز صدای لک لک ها را میشنوم, پارچه را رها میکنم و میدوم بسوی حیاطمان.

لحظه ای بعد مادرم سراسیمه بیرون می آید و مرا صدا میزند. حاشیه پارچه را نشانم میدهد و میگوید " نگاه کن, خواب دیدم فرشته ای برمن ظاهر شد, کنارم نشست و بجای من این گل قرمز را گلدوزی کرد" با تعجب گل را نشانم میدهد, گیج و سردر گم ادامه میدهد "از خواب پریدم و ببین این همان گل است و نه من آنرا گلدوزی کرده ام, غیر ممکن است کسی غیر از آن فرشته آنرا گلدوزی کرده باشد". به او نگاه میکنم و سکوت . . . راز گل قرمز را فاش نمیکنم.

داستان رویای مادرم و گل قرمز در بین آشنایان میپیچد و مادرم هنوز در توهم است.

سالی میگذرد و مادر در بستر مرگ خفته است. ساعات آخر را طی میکند. کنار بسترش مینشینم و در گوشش میخوانم "بدان که هرگز فراموشت نخواهم کرد و دیگر اینکه . . . من بودم که آن گل قرمز را گلدوزی کردم". سری تکان میدهد, چشمهایش را فرو میبندد و لبخند میزند. . .

پی نوشت: هرسال چندین کتاب توسط ایرانیان مقیم اسرائیل به چاپ میرسد. این کتاب ها اغلب در باره خاطرات آنها از ایران میباشد و به زبان فارسی ویا عبری منتشر میشوند. همچنین کتابهائی در باره اشعار و ادبیات فارسی در اینجا بچاپ میرسند. در پست های بعدی نمونه هائی از این کتب را بشما معرفی خواهم کرد.




دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

حماسه ي اندوه


عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد

مي دانم بانوي من! بدترين عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبي هزار بار فال قهوه بگيرم
و به عطاران و طالع بينان پناه برم
به من آموخت که از خانه بيرون زنم
و پياده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و در نور ماشين ها
و در لباس هاي ناشناختگان
دنبال لباس هايت بگردم
و بجويم شمايلت را
حتي! حتي!
حتي! در پوستر ها و اعلاميه ها!


عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
در جستجوي گيسوان کولي
که تمام زنان کولي بدان رشک برند
به جستجوي شمايلي در جستجوي صدايي
که همه ي شمايل ها و همه صداهاست
بانوي من!
عشقت به سرزمين هاي اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
که اشک انساني است
و انسانِ بي غم
تنها سايه اي است از انسان...

عشقت به من آموخت که چون کودکي رفتار کنم
و بکشم چهره ات را با گچ بر ديوار
و بر بادبان قايق صيادان
و ناقوس هاي کليسا و صليب ها.
عشقت به من آموخت که چگونه عشق
جغرافياي روزگار را در هم مي پيچد
به من آموخت وقتي که عاشقم زمين از چرخش باز مي ماند
چيز هايي به من آموخت
که روي آن ها حسابي هرگز باز نکرده بودم
افسانه هاي کودکانه خواندم
و به قصر شاه پريان پا گذاشتم
و به رويا ديدم که رسيده ام به وصال دختر شاه پريان
دختري با چشم هايي روشن تر از آب درياچه هاي مرجاني
لبانش خواستني تر از گل انار
خواب ديدم چون سوارکاري تيزرو دارم مي ربايمش
خواب ديدم سينه ريزي از مرجان ومرواريد هديه اش کرده ام
بانوي من! عشقت به من آموخت هذيان چيست
به من آموخت که عمر مي گذرد ...
و دختر شاه پريان پيدايش نمي شود ...

عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ي اشيا
در درخت زرد و بي برگ زمستاني در باران در طوفان
در قهوه خانه اي کوچک
که عصر ها در آن قهوه ي تاريک مي نوشيم
عشقت به من آموخت که چگونه
به مسافرخانه ها و کليسا ها و قهوه خانه هاي بي نام پناه برم

عشقت به من آموخت که چگونه شب
بر غم غريبان مي افزايد
به من آموخت که
بيروت را زني فريبنده ببينم
زني که هر شامگاه زيبا ترين جامه اش را مي پوشد
و غرق در عطر به ديدار دريانوردان و پادشاهان مي رود
عشقت به من آموخت که چگونه بي اشک بگريم

عشقت به من آموخت که چگونه غم
چون پسري با پاهاي بريده
بر راه « روشه» و « حمرا» مي خوابد.....
عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد...


این شعری است از نزار قبانی

نزار قبانی , 1923-1998 متولد دمشق, پایتخت سوریه یکی از شاعران بزرگ عرب زبان در عصر مدرن است. او بخاطر حکومت سرکوب کننده و مستبد سوریه وطنش را ترک کرد. مدت زمانی را در بیروت بسر برد و بعد از آن به لندن کوچ کرد وتا پایان عمرش در آنجا به سر برد.
اشعارش دارای نظم و قافیه ودر عین حال به سبک تازه و مدرن می باشند.

بیشتر اشعارش در زمینه های سیاسی و اجتماعی نوشته شده اند که در آنها به سوالات دشواری از دنیای عرب میپردازد, دنیای مملو از افکار و رفتار پوسیده, جنگجویانه وبدون رحم وانساندوستی.
همچنین اشعارش بطور وسیع به زنان ومقام پائینی که در اجتماع عرب دارند می پردازد.
ترجمه شعر بالا از : هادي محمدزاده