سه‌شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۴

شروعی تازه

با اینکه سالها از ایران دور هستم هنوز قلب وروانم در انجاست. خاطرات زیاد را از دوستلنم فراموش نکرده ام وآرزوی دیدار زادگاهم ودوستان خوبم را دارم. درپایان سخنرانی حسین درخشان در دانشگاه تل آویو به او مراجعه کردم وبعد از 5 دقیقه با هم قرار گذاشتیم که صحبتمان را در وقت مناسب ادامه دهیم. حسین باعث شد که من این وبلاگ راباز کنم. امیدوارم که بتوانم مطالب بدرد بخور بنویسم شاید هم ازاین راه دوستان گذشته را پیدا کنم.

خواستم از موضوع دیگری شروع کنم اما اولین کامنتی که گرفتم مرا تحت تاثیر قرار داد. دوست عزیز راجع به دکتر مرادیان سوال کرده بودند. بله این شخص بزرگوار پسر عموی من بود. داستان زندگی ایشان یک نمونه از فداکاریهای بزرگ است بخاطر انسانیت. با آنکه درزمان جنگ امکانش راداشت که برای رفاه خود وخانواده اش مانند سایر همکارانش ترک از وطن کند, ترجیح داد همشهریانش را تنها نگذارد ودر آن موقعیت سخت به درمان زخمیها ومریضهای دیگر بپردازد متاسفانه وقتی به سنی رسید که شاید میتوانست لذتی از زندگی ببرد به علت بیماری ناگهانی در گذشت. اما قدردانی مردم اراک وبزرگان این شهر درمراسم یاد بودش مد نظر ما همیشه هست. روحش شاد باد.

شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۴

کافه گینزبورگ

قرار بود بروم به خانه‌ی فرهاد. ولی بخاطر قراری که ساعت حدود ده امشب پیش آمد نشد. برای همین به کافه‌ی محبوب من (تنها کافه‌ای که این دور و ور می‌شناسم که اینترنت مجانی بی‌سیم هم دارد) آمدیم و شروع کردیم به حرف زدن. بعد از چند دقیقه دیدم که چرا ضبط پادکست را شروع نکنم. برای همین حتی الان که دارم این را می نویسم همه چیز دارد ضبط می‌شود. از حدود یک ساعت و نیم پیش.این وبلاگ در واقع مهم‌ترین جلوه‌ی چیزی است که من بخاطرش یه اسراییل آمدم.

آقای مرادیان (که اصرار دارد به او بگویم فرهاد) اولین ایرانی ساکن اسراییل است که به فارسی قرار است وبلاگ بنویسد. من ماموریتم را انجام دادم. حالا دیگر بر عهده‌ی اوست که دیگر ایرانی‌های فارسی‌دوست را به اعتیاد به وبلاگ بشکاند. به امید روزی که فرهاد و خانواده‌اش بتوانند خانه‌‌ای را که در اراک در آن بزرگ شده بود، ببینند.

حسین درخشان، تل آویو، محله‌ی روتشیلد