شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

خاطرات من از سفرم به هندوستان

مدت ها بود قصد سفر به سرزمینی را داشتم تا بلکه در آن نام ونشانی از وطنم ببینم ، سرزمینم ایران که ورودم به آنجا به جرم زندگی در اسرائیل ممنوع است. قرعه این سفر به نام هند افتاد کشوری که در همیشه تاریخ نامش پهلو به پهلوی نام ایران بوده و در آن شیه قاره مناطق وسیعی میتوان یافت که فرهنگشان تحت تاثیر فرهنگ ایران زمین قرار داشته ... واز هر گوشه کناری می توان نام ایران و پرشیا را شنید و چشم را با دیدن واژگان پارسی که بر در و دیوار شهر ها خودنمایی می کند روشن کرد ....هندوستان مقصد من برای سفری بود که دوباره مرا به سالهای پیش در کوچه های کاه گلی و درهای کلون دار و خط فارسی برد ....


فصل اول - مسافرت از تل-آویو به قصد دهلی

سفر از طریق استانبول بود و مجبور شدیم بین دو پرواز حدود 5 ساعتی را در فرودگاه استانبول بسر ببریم. آنچه مرا در فرودگاه بخود جلب کرد حضور هموطنان ایرانیم بود که از ایران آمده بودند و مثل من با ساعاتی توقف عازم کشور دیگری بودند و یا بعد از مسافرت عازم ایران بودند. ابتدا در سالن انتظار روی نیمکتی در جوار چند ایرانی نشستم . صحبت هایشان برایم جالب بود و بسیار مایل بودم با آنها وارد گفتگو شوم اما از آنجا که نمیدانستم وقتی بفهمند من پاسبورت اسرائیلی دارم با چه واکنشی روبرو خواهم شد- از صحبت با آنان صرف نظر کردم . در حال جدال با خود بودم که ناگهان یک جوان ایرانی که حدودا 18 ساله به نظر میرسید خطاب بمن و به زبان فارسی پرسید:" ّآقا شما خودکار داریدّ در جواب کمی مکث کردم و به انگلیسی از او پرسیدم که چه میخواهد . بعد از دادن خودکار به او پشیمان شدم و افسوس خوردم که ای کاش با او صحبت کرده بودم اما راهی برای بازگشت هم نمانده بود .
خانواده دیگری که از یک زوج نسبتا جوان با دو کودک تشکیل میشدند نظرم راجلب کردند . سخن گفتن دو کودک این خانواده که یکی دختر بچه 6 ساله ودیگری پسر بچه 5 ساله ای بود برایم بسیار جالب بود. تصمیم گرفتم با این خانواده سر صحبت را باز کنم که ناگهان مرد فریادی زد و سراغ دختر بچه را که تنهایی بسوی دروازه پرواز رفته بود را گرفت وباگامهایی بلند بسوی او رفت و با لحنی خشن با زدن ضرباتی بر روی دستهای دختر بچه او را کشان کشان بسوی همسرش آورد. ناسزاها و بد رفتاری ها با آن کودک زیبای معصوم ادامه داشت.نزدیک بود که با آن مرد در بیفتم که چرا کودک معصومش را کتک می زند اما سکوت کردم ..فرودگاه استانبول با تصویری از ایرانیانی که برایم عطر وطن بودند و مشک ختن جاودانه شد تا دوباره در هندوستان .با دوستانی ایرانی روبرو شو م که رویای نیمه بیدار وطن را برایم زنده کنند ... با آنها نقاط مختلف هند را زیر پا گذاشتم که داستان آنرا در پست های بعدی میخوانید. اما وقتی با این دوستان خاطراتم را از فرودگاه استانبول بازگو کردم مرا تشویق نمودند که در بازگشت در فرودگاه استانبول با ایرانیان عازم ایران در این فرودگاه به گفتگو بپردازم و من نبز چنین کردم.


فصل دوم - بازگشت از هند بطرف تل -آویو

در بازگشت هم حدود 6 ساعتی در فرودگاه استانبول توقف داشتم. در ورودم به فرودگاه تابلو پروازها را نگاه کردم. تنها یک پرواز بسوی تبریز توی لیست بود که فقط نزدیک یکساعت به پروازش مانده بود. بسرعت در آن راهروهای طویل فرودگاه بسمت دروازه خروج رفتم و روی یک صندلی مجاور گیشه بازجوئی امنیتی نشستم. دیدن صف طویل هموطنانم که همگی بزبان شیرین فارسی سخن میگفتند برایم بسار دلنشین بود مخصوصا شنیدن زبان فارسی از زبان کودکان خردسال. چند دقیقه ای به این منظره نگریستم. چقدر دلم میخواست که به آنها بپیوندم...یاد کودکی هایم افتادم در کوچه های اراک . . بازجویان امنیتی فرودگاه هر نفر را چندین بار از دستگاه رد میکردند و مسافران مجبور بودند که هر جسم فلزی از جمله کمر بند های سگک دار یا کفش های فلز دار را از خود دور کنند. این امر در مورد تمام پرواز ها رایج است اما برخی از ایرانی ها که در صف بودند میپنداشتند که این جستجوها بخاطر ایرانی بودن آنهاست و مرتب زیر لب زمزمه میکردند که ببین ایرانی به چه روز افتاده که مردم ترکیه هم به آنها اطمینان ندارند.... دیگری میگفت که این کارها را با عرب ها هم نمیکنند ببین ما ایرانی ها از عرب ها هم پست تر شده ایم.

مدتی شاهد این منظره ها بودم تا اینکه خانم جوانی که از ایستادن در صف خسته شده بود آمد و روی صندلی پهلوی من نشست. دیگر طاقت نیاوردم رو به او کردم و پرسیدم
شما عازم تبریز هستید؟
خانم با بی اعتنائی پاسخ داد نه عازم تهران هستم
- خوش به حال شما که میتونید ایران را از نزدیک ببینید
- مگه شما تشریف نمیارید ایران
آهی کشیدم و گفتم
- کاش میتونستم
- منظورتون چیه
- من 27 ساله که از ایران خارج شدم و در اسرائیل زندگی میکنم و برای همین نمیتونم بیام ایران
اشک چشمانم را فرا گرفته بود. اون خانم حالا دیگر با بی اعتنائی بمن نگاه نمیکرد. چند نفر دیگر که در صف ایستاده بودند و ناظر گفتگو ما بودند پیش آمدند و کنار من روی صندلی ها نشستند. آقائی از بین آنها با لحنی همراه با بغض گفت
- خدا نابودشون کنه اینهائی را که ایران را از بین بردند وباعث جدائی مردم از وطنشون شدند
دیگری گفت
- ایرانی چقدر مقام بالائی در دنیا داشت ببین این حکومت اسلامی چکار کرده که هر جا میرویم بما بنظر آدم های عقب افتاده و وحشی نگاه میکنند
خانم مسنی که طرف دست راست من نشست گفت
- همین این حکومت اسلامی باعث مرگ همسر من شد اگر خدائی هست اینشااله اون ها را نبخشه و تقاص مرا از اونها بگیره.
آنها که گرد ما بودند همراه من اشک می ریختند هرکس اما بدلیلی .... لیکن آنچه ما را در اشکهایمان پبوند می داد ایرانمان بود .
در بلندگو اعلام شد که 20 دقیقه به پرواز مانده اما هیچکدام از دوستان که دورو بر من جمع شده بودند از جایشان تکان نخوردند. صحبت ها، دلتنگی ها و شکوه ها از موقعیت ایران و ایرانیان همچنان ادامه داشت. چند نفر از دوستان از من پرسیدند اگر کاری از دستشان ساخته است بگویم تا کمکم کنند ... تشکر کردم و فقط خواستم وقتی به ایران نگاه میکنید از من یاد کنید.وقتی این جمله را گفتم سیل اشکها دوباره روان شد و من ماندم عشقی که از 27 سال پیش در دلم زنده بود ....ایران
خانمی بمن گفت
- چه چیز میتوانیم به عنوان یادگار از ایران به شما بدهیم؟
یادگار ....کاش مشتی خاک ایران ...کاش دقیقه ای نفس کشیدن بر بلندای دماوند ...کاش بوی کوچه های کاه گلی اراک
بلافاصله چند نفر به جستجو در کیف دستیهایشان پرداختند.... یکی از آنها جعبه کلوچه ای از لاهیجان بسوی من دراز کرد وگفت خواهش میکنم فقط به عنوان یادگاری بگیرید. . . بلند گو اعلام کرد که 10 دقیقه بیشتر به پرواز نمانده است و همگی ناچار از من خداحافظی کردند و به طرف باجه امنیتی برای چک شدن رفتند.

من ماندم و یک خاطره فراموش نشدنی ....من ماندم و کودکی هایم ...من ماندم و آوازهای سرزمین مادری ام ..من ماندم و کودکانی که لفظ شیرین دری را فریاد می کردند ...من ماندم و ایرانیانی که می رفتند و من می پنداشتم که کاش یکی از آنها من بودم و ..آری من ماندم و سرزمینم که در یک قدمی آن برای دیدنش علامت ممنوع می زنند نامردان ...

در پشت دیوار شیشه ای ایستادم و به یک یک آنها نگاه کردم تا مراحل بازجوئی امنیتی را طی کردند و به طرف راهرو هواپیما رهسپار شدند. منکه اندوه شدید ترک کردن دوستان ایرانیم در هند در تارو پودم نفوذ کرده بود غمی دیگر بر دلم بختک زد . . .باز این ایران بود که از من دورتر و دورتر می شد.و این من بودم که به حکم روزگار از سرزمینم جدا می ماندم .... با غمی فراوان از راهروهای طولانی فرودگاه عازم محوطه اصلی شدم . دوباره تابلو پروازها را نگاه کردم تا شاید پروازی به ایران بیابم اما پرواز دیگری به جانب ایران نبود و بغض بر حنجره هایم فشار می آورد
در سالن قدم میزدم . چهره های آشنای ایرانی ها که منتظر پرواز به کشورهای دیگر بودند نظرم را به خود جلب کرد
آقای محترمی روی یکی از نیمکت ها نشسته بود بطرفش رفتم سلام کردم وخودم را معرفی کردم پرسیدم
- شما عازم کجا هستید؟
- من همراه همسرم و پسرم به یک گردش یکماهه در نقاط مختلف دنیا آمده ایم حالا هم عازم بحرین هستیم و از آنجا به ایران برمیگردیم
برای ایشان هم از زندگی خودم واز زندگیم در اسرائیل و از دلتنگیم برای ایران گفتم. با چنان محبتی از طرف آنها روبروشدم که انتظار نداشتم ..حرف دل آنها هم انتقاد از حکومت و مذهبیون بازیچه گرفتن شدن مقدسات از جانب مذهبیون .بود . . برایم جالب بود یک مسلمان با د یک یهود و نظرهایی مشترک نسبت به مذاهب و آنان که مذهب را بازیچه می کنند .
بعد از چند دقیقه ای همسر ایشان همراه پسر جوانشان که در دانشگاه . . در سال سوم تحصیل میکرد به نزد او بازگشتند و به آنها معرفی شدم . از طرف آنا ن هم با گرمی خاصی روبرو شدم گرمی دیدار دو هموطن در جائی غریب. . .
ساعتی درد دل کردیم و بعد از خداحافظی پسر جوانشان دوباره پیش من آمد و از هر دری سخن گفتیم.
به داشتن چنین هموطنان روشن فکری افتخار میکنم.... دوست دارم بدانید اگر چه نام ایرانی این روزها در تلاطم حوادث رونق سابق را ندارد اما هر انسان فهیم و اهل مطالعه برای ایرانی ارج قائل است می داند که ایرانی چه جایگاه والایی در علم و دانش دارد .....اگر چه چند صباحی است که مام وطن گرفتار آمده است


ادامه دارد.....