یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

همکاری ایران, آمریکا و چین در پیشبرد منافع مشترک




این سه کشور, با وجود اختلافات شدیدی که مابینشان وجود دارد, برای پیشبرد هدف مشترکشان دست بدست یکدیگر داده اند . . . .

در موقع خواندن جمله بالا و قبل از اینکه ادامه مطلب را بخوانید حتمن گمان می کنید که هدف مشترک این سه کشور می تواند رسیدگی به یک یا چند موضوعاتی باشد که گریبانگیر شهروندان این سه کشور است مانند:

طرح برنامه گسترده ای برای جلوگیری از فقر و بیخانمانی, مبارزه با مواد مخدر و اعتیاد, جلوگیری از فساد, بالا بردن سطح امنیت های فردی, طرح برنامه های جدید آموزشی, بالا بردن سطح زندگی و رسیدگی به مشکل اختلافات طبقاتی و . . .

اما آنچه که باعث شده که سه کشور ایران, آمریکا و چین دست یکی کنند هیچکدام از موضوعات بالا نیست بلکه دلیل دست یکی کردن آنها جلوگیری از تصویبِ لایحه ایست که اتحادیه اروپا به سرپرستی ایتالیا به سازمان ملل پیشنهاد کرده که برطبق آن کشورهائی را که در آنها حکم مجازات اعدام رایج است را وادار لغو این مجازات کنند.

همزمان با ارائه این لایحه, بیانیه ای نیز به سازمان ملل ارائه شد که در آن 5 میلیون نفر امضا کننده خواستار لغو قانون اعدام در سراسر دنیا شده اند.

چندین کشور از کشورهای امریکای جنوبی و حتا کشورهای آفریقائی موافقت خود را با تصویب این قانون اعلام داشتند.

مجازات اعدام در یکصد کشور رایج است و تقاضا کنندگان لغو این مجازات, مجازات اعدام را عملی غیر انسانی می دانند و مدعی بر آنند که تا کنون هیچ نتیجه مثبتی دامنگیر اجتماع از این نوع مجازات ها نشده است. علاوه بر آن کشورهائی مانند ایران از این مجازات بیشتر برای سرکوبی مخالفان حکومت خود استفاده می کنند.

آمار نشات میدهد که 91 درصد از مجازات های اعدام در طی یکسال اخیر در ایران, آمریکا, چین, پاکستان, سودان وعراق به اجرا درآمده است.

همکاری دولت های ایران آمریکا و چین فقط به این خاطر است که دست به دست یکدیگر بکوشند تا از تصویب این لایحه توسط 192 عضو شورای امنیت جلوگیری کنند.

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶

پوتین و بوش

این کاریکاتور امروز بدستم رسید. از یکنفر روسی زبان که بطور اتفاقی اومده بود اداره ما خواستم واونو برام ترجمه کرد.

وقتی تو چشمای پوتین نگاه میکنم . . . بوش را میبینم!!!

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

راز گل قرمز


روز اول که حایا در قسمت ما شروع بکار کرد وبمن معرفیش کردند با خوشحالی ازم پرسید " شما ایرانی هستید؟" . . . وقتی اسم ایران را بزبان آورد برقی در چشمانش ظاهر شد.

مادرش 73 سال دارد و در نوجوانی بدنبال از دست دادن خانواده اش در ایران, مهاجرت را برگزیده است. پدرش اما ایرانی نیست. حایا خودش با مردی سوئیسی ازدواج کرده اما پیوسته دم از ایران میزند. از خاطرات مادرش در ایران آنچنان داد سخن میدهد که گوئی خاطرات خود اوست.

وقتی به اطاقش میروم از قوری بلوری پر از چای که عطرش همان عطر چای ایرانیست, برایم چای میریزد. تشنه شنیدن داستان هایم در باره ایرانست. وقتی درباره کتابها و اشعار فارسی که خوانده ام برایش میگویم, افسوس میخورد که چرا او فارسی خواندن را نیاموخته. حافظ را که همیشه همراهم هست نشانش میدهم و فالی از آن برایش میخوانم وافسوسش صد چندان میشود.

در حال نوشتن خاطرات مادرش از ایران است و از من میخواهد که قسمتی از این خاطرات را بخوانم و نظر بدهم ومن با اشتیاق میپذیرم.

فردای آنروز وارد اطاقم میشود و برگه هائی از نوشته هایش را بروی میزم میگذارد واز ساکی که در دست دارد رومیزی گلدوزی شده ای را بیرون میکشد و میگوید اینهم قسمتی است از داستان. . . .

قسمتی از این داستان را که ترجمه کرده ام در زیر بخوانید:

هنوز آن روز را بعد از سالها بخوبی بیاد دارم, بروی تابی که با دوطناب در زیر تاک مو آویزان است تاب بازی میکنم و با هر تاب نگاهم از دیوار آجری بالا و پائین میرود و آجرها را در یک ردیف میشمارم وهر بار تعدادشان کم یا زیاد میشود.

نگاهم به گلهای محمدی کنار باغچه می افتد به حوض سنگیمان و آب ذلالش که ماهی های قرمز و سفید درونش بمن مینگرند و گوئی بامن سخنی دارند اما باهر دهان گشودن جرعه آبی میبلعند و صدایشان بالا نمی آید. چشمهایم را میبندم و همه رنگها را مخلوط میبینم ودوباره میگشایم و گروه گروه لکلکها را در آسمان میبینم و فریاد میزنم مادر ما...ا...ادر . . .

حیات را ترک میکنم و وارد خانه میشوم, مادرم روی مبل رنگارنگ نشسته است, خانه ساکت است, هیچکس جز من و او در خانه نیست. چشمانش بسته اند, یک طرف از پارچه سفید رنگی که مدت زیادیست بر روی آن گلدوزی می کند بر روی زانوانش پهن است وطرف دیگرش قالی زیر پایش را پوشانده است. خانه با قالی های رنگارنگ فرش شده حتا چند قالی با نقش های جورواجور به چند جای دیوار نصب شده اند. ساعتها میتوانم نقش های پیچ در پیچ قالی ها را در تخیلاتم بهم بپیوندم و از پیدا کردن شکلها وتصویرهای تازه در بین آنها سیر نمیشوم. گاهی چهره هائی مهربان میبینم, پری ها و فرشته ها وگاه دیو و اژدها.
بروی اینهمه موجودات خیالی ام مادرم نشسته و در عالم رویا ها سیر میکند. سوزن گلدوزی از دستش بر روی پارچه رها شده. شاید خواب میبیند در بالای خانه به پرواز درآمده و داخل آنرا میبیند که دست تقدیر همه را از آن دور کرده وفقط من و اورا باقی گذاشته است.

با ستایش به او نگاه میکنم. دلم میخواهد مثل او باشم, کاش بتوانم همانند او با نخهای رنگارنگ گلها و سبزه ها بروی پارچه بکارم. اما حالا که او خوابست نقشه ای در سر می پرورانم. بار اول است که جرعت میکنم جعبه ای را که در آن نخ های رنگارنگ کنار یکدیگر مرتب چیده شده اند را لمس کنم حتا موفق میشوم نخ قرمزی را در ته سوزن کنم. با دستانی لرزان قدم اول گلدوزی کردن را برمیدارم. حاشیه پارچه ای را که از روی زانوی مادر آویزان است را در دست میگیرم و سوزن را درست در روی خط های نقاشی شده روی پارچه فرو میکنم و از پشت آن برمیگردانم. گل قرمز رنگ کوچکی را در حاشیه گلدوزی میکنم وباز صدای لک لک ها را میشنوم, پارچه را رها میکنم و میدوم بسوی حیاطمان.

لحظه ای بعد مادرم سراسیمه بیرون می آید و مرا صدا میزند. حاشیه پارچه را نشانم میدهد و میگوید " نگاه کن, خواب دیدم فرشته ای برمن ظاهر شد, کنارم نشست و بجای من این گل قرمز را گلدوزی کرد" با تعجب گل را نشانم میدهد, گیج و سردر گم ادامه میدهد "از خواب پریدم و ببین این همان گل است و نه من آنرا گلدوزی کرده ام, غیر ممکن است کسی غیر از آن فرشته آنرا گلدوزی کرده باشد". به او نگاه میکنم و سکوت . . . راز گل قرمز را فاش نمیکنم.

داستان رویای مادرم و گل قرمز در بین آشنایان میپیچد و مادرم هنوز در توهم است.

سالی میگذرد و مادر در بستر مرگ خفته است. ساعات آخر را طی میکند. کنار بسترش مینشینم و در گوشش میخوانم "بدان که هرگز فراموشت نخواهم کرد و دیگر اینکه . . . من بودم که آن گل قرمز را گلدوزی کردم". سری تکان میدهد, چشمهایش را فرو میبندد و لبخند میزند. . .

پی نوشت: هرسال چندین کتاب توسط ایرانیان مقیم اسرائیل به چاپ میرسد. این کتاب ها اغلب در باره خاطرات آنها از ایران میباشد و به زبان فارسی ویا عبری منتشر میشوند. همچنین کتابهائی در باره اشعار و ادبیات فارسی در اینجا بچاپ میرسند. در پست های بعدی نمونه هائی از این کتب را بشما معرفی خواهم کرد.




دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

حماسه ي اندوه


عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد

مي دانم بانوي من! بدترين عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبي هزار بار فال قهوه بگيرم
و به عطاران و طالع بينان پناه برم
به من آموخت که از خانه بيرون زنم
و پياده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و در نور ماشين ها
و در لباس هاي ناشناختگان
دنبال لباس هايت بگردم
و بجويم شمايلت را
حتي! حتي!
حتي! در پوستر ها و اعلاميه ها!


عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
در جستجوي گيسوان کولي
که تمام زنان کولي بدان رشک برند
به جستجوي شمايلي در جستجوي صدايي
که همه ي شمايل ها و همه صداهاست
بانوي من!
عشقت به سرزمين هاي اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
که اشک انساني است
و انسانِ بي غم
تنها سايه اي است از انسان...

عشقت به من آموخت که چون کودکي رفتار کنم
و بکشم چهره ات را با گچ بر ديوار
و بر بادبان قايق صيادان
و ناقوس هاي کليسا و صليب ها.
عشقت به من آموخت که چگونه عشق
جغرافياي روزگار را در هم مي پيچد
به من آموخت وقتي که عاشقم زمين از چرخش باز مي ماند
چيز هايي به من آموخت
که روي آن ها حسابي هرگز باز نکرده بودم
افسانه هاي کودکانه خواندم
و به قصر شاه پريان پا گذاشتم
و به رويا ديدم که رسيده ام به وصال دختر شاه پريان
دختري با چشم هايي روشن تر از آب درياچه هاي مرجاني
لبانش خواستني تر از گل انار
خواب ديدم چون سوارکاري تيزرو دارم مي ربايمش
خواب ديدم سينه ريزي از مرجان ومرواريد هديه اش کرده ام
بانوي من! عشقت به من آموخت هذيان چيست
به من آموخت که عمر مي گذرد ...
و دختر شاه پريان پيدايش نمي شود ...

عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ي اشيا
در درخت زرد و بي برگ زمستاني در باران در طوفان
در قهوه خانه اي کوچک
که عصر ها در آن قهوه ي تاريک مي نوشيم
عشقت به من آموخت که چگونه
به مسافرخانه ها و کليسا ها و قهوه خانه هاي بي نام پناه برم

عشقت به من آموخت که چگونه شب
بر غم غريبان مي افزايد
به من آموخت که
بيروت را زني فريبنده ببينم
زني که هر شامگاه زيبا ترين جامه اش را مي پوشد
و غرق در عطر به ديدار دريانوردان و پادشاهان مي رود
عشقت به من آموخت که چگونه بي اشک بگريم

عشقت به من آموخت که چگونه غم
چون پسري با پاهاي بريده
بر راه « روشه» و « حمرا» مي خوابد.....
عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد...


این شعری است از نزار قبانی

نزار قبانی , 1923-1998 متولد دمشق, پایتخت سوریه یکی از شاعران بزرگ عرب زبان در عصر مدرن است. او بخاطر حکومت سرکوب کننده و مستبد سوریه وطنش را ترک کرد. مدت زمانی را در بیروت بسر برد و بعد از آن به لندن کوچ کرد وتا پایان عمرش در آنجا به سر برد.
اشعارش دارای نظم و قافیه ودر عین حال به سبک تازه و مدرن می باشند.

بیشتر اشعارش در زمینه های سیاسی و اجتماعی نوشته شده اند که در آنها به سوالات دشواری از دنیای عرب میپردازد, دنیای مملو از افکار و رفتار پوسیده, جنگجویانه وبدون رحم وانساندوستی.
همچنین اشعارش بطور وسیع به زنان ومقام پائینی که در اجتماع عرب دارند می پردازد.
ترجمه شعر بالا از : هادي محمدزاده

شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶

جشنواره بین المللی فیلم و موسیقی در اسرائیل


جشنواره بین المللی فیلم و موسیقی امسال در شهر اشدود در اسرائیل برگزار شد. این جشنواره به نمايش فیلم هایی اختصاص داشت که به موضوع موسیقی میپرداختند. علاوه بر این درطی این جشنواره گروه های موسیقی بسياري از کشورهای مختلف وباسبک های گوناگون در تالار های زیبای مرکز هنر اشدود برنامه هاي موسیقی خود را ارائه دادند.

در این جشنواره چهل و هفت فیلم بلند و چندین فیلم مستند کوتاه از کشور های مختلف شركت كننده به نمایش گذاشته شد.
درباره جشنواره اینجا را ببینید
سه فیلم از ایران به روي پرده رفت كه باعث شكفتي بسيار ببيندگان و حضار در اين جشنواره شد
گمشده ای در عراق از بهمن قبادی

دف از بهمن قبادی

وفیلم مستند صوت( صداي ) سکوت از امیر حمز فیلمساز ایراني مقیم آلمان.


فیلم اميرحمز بسیار مورد توجه قرار گرفت. در گفتگوئی که با چند بيننده اسرائیلی حاضر در جشنواره داشتم دو نکته را مدام مطرح مي كردند و برایشان شگفت انگیز و غیر قابل درک بود ؛ شگفت انگیز به این خاطر که همانند مردم کشورهای دیگر گروه زیادی برایشان باور نکردنی است که با وجود حکومتی مذهبی و بنيادگرا كه در تمامي حوزه هاي خصوصي مردم دخالت مي كند چگونه جوانان جرأت تشکیل گروه های موسیقی زیر زمینی را دارند. نکته شگفت آور دیگر برای بینندگان خارجی ، شرکت فعالانه دختران در این گروه بود که در سرتا سر این فیلم بخوبی به نمايش گذارده شده بود.
موضوع غیر قابل درک براي بينندگان اسرائيلي این بود که چگونه جوانان می توانند اين گونه فشار ها را بپذیرند و سکوت کنند اما همچنان موسيقي در زير زمين ها و دخمه هايشان زنده بماند و نميرد
درباره فیلم صوت سکوت اینجا را ببینید
همچنین نقد و گزارشی از عبدی کلانتری درباره فیلم صوت سکوت را اینجا را ببینید

دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶

پیشرفت و عقب گرد




عدسی دوربینش مناظر را میبلعد, آدم ها را, دریا را که دوستش دارد, شیروانی ها و ساختمانهای بلند را با پرچم های قرمز رنگ وهلال ماه و ستاره سفید در میانشان.اینجا همسایه غربی سرزمینم ایران، ترکیه است که سرک می کشم از دیواره های غربی اش تا بلکه شاید روزی دوباره از همین مرزها بر خاکش بوسه بزنم ، او اما از ایران می آید به دیدارم در این نقطه تلاقی

همه جا را به یاد دارد , بیست سال پیش در همین کوچه ها و خیابان ها بود که .. . . مرتب زمزمه میکند "چه بودیم و چه شدیم و اینها چه بودند و به کجا رسیده اند."

راننده تاکسی برای آن مسیر کوتاه 25 لیره معادل بیست هزار تومان طلب می کند, یادش می افتد که بیست سال پیش چگونه دمپائی های فرسوده ای که از ایران در ماشین همراهشان بود انعام بزرگی برای این سربازان و مرزداران این کشور بود، اینک اما جنس ترک تمام تهران را پر کرده و فروشندگان برای مرغوبیت کالا می گویند ترک است !!!

نگاه پر از شرم و التماس آن زن را به میوه فروش محله اش در چند روز پیش بیاد میاورد که برای چهارتا سیب گندیده پولش کافی نیست, سیب ها که یک طبق شان به یک دمپائی فرسوده نمی ارزد.

برایش باورنکردنیست همه چیز اینجا تغییر کرده،فقر کمرنگ است، شهر در آرامش است ، آدمها برای رسیدن به اتوبوس از سرو کول هم بالا نمی روند ، گوشه خیابان صف طویل مسافران بیداد نمی کند ، ماموران عفاف در خیابان ها دختران را نمی زنند ، در صورت مردم رد غم و اندوه نیست . اینجا همسایه غربی ایران است ، راه دوری نیست

میگوید اما سرعت پیشرفت اینها کمتر از عقب گرد ماست.

پرچم های سرخ رنگ بر فراز بامها میرقصند و ما بین مردم هستیم اما هیچ لبخندی بر لبانش نقش نمی خورد . انگار خوشبختی نسبی این مردم بر سرش هوار شده و نمی تواند بپذیرد این همان ترکیه ایست که شش سالگی اش تجربه کرده بود
و از بم میگوید که از میان خرابه هایش گرمای خاص مردمانش بیگانه را در بر میگیرد. از بم می گوید که هنوز بعد از سه سال خرابه ای بیش نیست و بغض می کند برای کودکان ایرانش

پنج کارمند شیک پوش یکی بس از دیگری بهم مپیوندند برای رزرو یک بلیط.او یاد آن پسر دوازده ساله با آن سوالهای عاقلانه اش در یتیم خانه جنوب تهران میافتد، " خاله چرا ما که نفت داریم این قدر فقیریم ؟"

از مردم روستاها و شهرستان های ایران میگوییم, از ابیانه که در خانه های ساده و قرمز رنگش چه مغزهای متفکری رشد کرده اند و من از فراهان اراک میگویم که دانشورانش بیشتر از قالی هایش در هر نقطه دنیا پراکنده اند.افسوس ، این تنها جمله پایانی هر درد و دل ماست

پرچم های سرخ رنگ بر فراز بامها میرقصند و این پرچم ها شاید به زودی به اروپا بپیوندند.

میگوید ببین آزادی و آرامش را زیر این پرچم های سرخ رنگ. آرامش اینکه خودت هستی ببین بیین!!!
چه شد که زیر پرچم سه رنگ ما ، زیر سپید و سبز صلحش آرامش و امنیت و امید به آینده نیست؟
وزیر لب زمزمه میکند . . . نفت.. . نفت...دولت دینی ...دولت دینی

ومقایسه ها وکلمه های مثبت و منفی, آزادی, تفکر, فقر, مذهب , سکولاریسم نفت و نفت, انقلاب, امریکا, اروپا, منفعت ، بیست و هفت سال بازی .
آری این واژگان بین ما رد و بدل می شود ..او، آمده از ایران نا امید از فردا، من آمده از اینجا امیدوار به فردا

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

خليج فارس و عربها




فوق لیسانس علوم تربیتی دارد برای اجرای یک پروژه مشترک بزبان عربی قرار است با یکی از قسمت ها در اداره ما همکاری کند. میز روبروی من خالیست وبا وجود اینکه کارش با کار من مربوط نیست, قرار شد پشت آن میز بنشیند. وارد اطاق می شود لباسهاش از پوشش اسلامی که در ایران رایج هست هم پوشیده تر است, یک مانتوی بلند طوسی رنگ تا ساق پا روی یک شلوار بلند به تن دارد و یک شال یا در واقع مقتعه بلند شبیه مجریان زن صدا و سیما بسر داره که حتی یک تار مویش هم پیدا نیست. بعد از ساعتی سعی می کنم با او صحبت کنم اما از جواب دادن هایش بخوبی معلومست که از صحبت با مرد غریبه ممانعت میورزد. چند روز اول بین ما بیش از چند کلمه ای رد و بدل نمیشود اما به مرور صحبت ها طولانی تر میشوند. از همسرش و فرزندانش تعریف می کند و اینکه خانواده اش مسلمان مذهبی هستند. منهم از زندگیم براش تعریف می کنم و اینکه ایرانی هستم . هنوز نمیدانم اطلاعاتش در مورد ایران تا چه حد می باشد دنباله گفتگوی ما از اینجا به بعد برایم جالب و باور نکردنی می شود . . .
- دوران تحصیلم را در ایران گذراندم و بیشتر دوستان دوران تحصیلم را در آنجا به خاطر دارم در تمام کلاس ها شرکت میکردم حتی تعلیمات دینی, هنوز هم نماز خواندن را از حفظ بلدم . . .
- سکوت
- نماز مسلمانها منظورم هست . . . میدانی که ایرانی ها مسلمان هستند؟
- سرش را چند بار به راست وچپ تکان میدهد و میگوید ایرانی ها؟ مسلمان . . .
دهنم از تعجب باز میماند. . . می خواهم دفاعی بکنم و بگویم که اسلام در ایران از همان اوایل تثبیت آن در جزیره العرب به ایران هم وارد شد .... این برای خودم خیلی جالبست که به تقلا افتاده ام تا از مسلمان بودن ایرانی ها دفاع کنم اما پیش خودم فکر میکنم باید بفهمم منظورش چیست. می پرسم:
- منظورت چیست؟ تو درباره ایران و ایرانی چه میدانی؟
- من دوستان زیادی دارم که در ایران تحصیل کرده اند و ایرانی ها را کاملا میشناسم انشااله چندین سال دیگر میشود گفت که مسلمانند
وادامه میدهد
- وقتی ایرانی کاملا با عرب قاطی شود و زبان رسمی در آنجا عربی شود آنوقت مسلمانند
شوکه می شوم نسبت به اینهمه نژاد پرستی که در این مردم موج می زند و اسلام را که یک دین جهانی است دین عرب می داند و می خواهد هویت ایرانی را بگیرد و آنوقت بگوید که او مسلمان است
- می گویم رویای بیخودیست, ایرانی تا ابدایرانی باقی خواهد ماند.سرزمین بزرگ ایران همیشه بدور از هجمه شرق و غرب می ماند ....آری عربها در تغییر نام خلیج فارس به خلیج عربی موفق نشدند
با لحنی تمسخرآمیز میگوید
- خوابت خوش خلیج دیگر خلیج عربی است و تا ابد خواهد بود. این ابتدای کارست
عقایدش برایم باور نکردنی و دردناکست ..پیش خودم به مردم ایران فکر می کنم که برای این عربها پول نفت شان کرور کرور اسلحه می شود ...عربهایی که حتی نام تاریخی و باستانی خلیج فارس را از این ملت گرفته اند . بحث دوست عزیزم با یک دانشجوی فلسطینی در دانشگاه تهران در مورد خلیج فارس را بیاد میاورم که در پاسخ اینکه شما ایرانی ها چه اصراری دارید که خلیج خلیج فارس نامیده شود چه فرق میکند بگذارید خلیج عربی نامیده شود به او میگوید برای شماها هم چه فرق میکند, از بنای کشور فلسطین دست بردارید, بگذارید همچنان اسرائیل نامیده شود ..آری ظاهرا چیزی که عوض دارد گله ندارد

پی نوشت : بحث نژاد پرستی نیست ...رویکردی است که یک ملت یعنی ملت عرب نسبت به ایرانی دارد ...آنها تشیع را انحراف می دانند و برای همین همیشه ایرانیان را آتش پرست و مجوس خطاب می کنند و با بغض در مورد آنها حرف میزنند ....آنها حتی حاضر نیستند در ناسیونالیسم منحط عرب نگاهی دوباره بیاندازند و در شرایطی که دشمن مشترکی به نام اسرائیل ( این باور آنهاست ) دارند دیگر در سرکوبی هویت ایرانیان کمر نبنددند اما ظاهرا قرار نیست این مردمان عرب باور کنند هر چه در فرهنگ اسلامی متبلور شده به برکت ایرانیان است

می گویم قوم یهود همیشه در ایران و تحت سایه حاکمان بزرگی چون کوروش با صلح و دوستی زندگی کردند و یهودیان و ایرانیان فارغ از سیاست بازیهای مطرح دوستان خوبی برای هم بوده اند ....خلیج فارس هم همیشه خلیج فارس باقی می ماند که چشم تیزبین تاریخ با تحریفات تعدادی عرب تاریخی به این عظمت را به سخره نخواهد گرفت


از ابتداي برپا كردن اين وبلاگ چنان به نوشتن در آن و مخصوصا به دريافت نظريه هاي شما دوستان خوبم معتاد شدم كه اگر چند صباحي پست تازه اي نمينوشتم در تلاطم بودم و احساس كمبود ميكردم. اين احساس همچنان در من باقيست اما متاسفانه مشكلات پيشبيني نشده باعث شدند كه مدت زيادي از شماها عزيزانم دور باشم. از شما پزش ميطلبم.

عکس بالا از سایت ایران کارتون کپی شده