دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶

پیشرفت و عقب گرد




عدسی دوربینش مناظر را میبلعد, آدم ها را, دریا را که دوستش دارد, شیروانی ها و ساختمانهای بلند را با پرچم های قرمز رنگ وهلال ماه و ستاره سفید در میانشان.اینجا همسایه غربی سرزمینم ایران، ترکیه است که سرک می کشم از دیواره های غربی اش تا بلکه شاید روزی دوباره از همین مرزها بر خاکش بوسه بزنم ، او اما از ایران می آید به دیدارم در این نقطه تلاقی

همه جا را به یاد دارد , بیست سال پیش در همین کوچه ها و خیابان ها بود که .. . . مرتب زمزمه میکند "چه بودیم و چه شدیم و اینها چه بودند و به کجا رسیده اند."

راننده تاکسی برای آن مسیر کوتاه 25 لیره معادل بیست هزار تومان طلب می کند, یادش می افتد که بیست سال پیش چگونه دمپائی های فرسوده ای که از ایران در ماشین همراهشان بود انعام بزرگی برای این سربازان و مرزداران این کشور بود، اینک اما جنس ترک تمام تهران را پر کرده و فروشندگان برای مرغوبیت کالا می گویند ترک است !!!

نگاه پر از شرم و التماس آن زن را به میوه فروش محله اش در چند روز پیش بیاد میاورد که برای چهارتا سیب گندیده پولش کافی نیست, سیب ها که یک طبق شان به یک دمپائی فرسوده نمی ارزد.

برایش باورنکردنیست همه چیز اینجا تغییر کرده،فقر کمرنگ است، شهر در آرامش است ، آدمها برای رسیدن به اتوبوس از سرو کول هم بالا نمی روند ، گوشه خیابان صف طویل مسافران بیداد نمی کند ، ماموران عفاف در خیابان ها دختران را نمی زنند ، در صورت مردم رد غم و اندوه نیست . اینجا همسایه غربی ایران است ، راه دوری نیست

میگوید اما سرعت پیشرفت اینها کمتر از عقب گرد ماست.

پرچم های سرخ رنگ بر فراز بامها میرقصند و ما بین مردم هستیم اما هیچ لبخندی بر لبانش نقش نمی خورد . انگار خوشبختی نسبی این مردم بر سرش هوار شده و نمی تواند بپذیرد این همان ترکیه ایست که شش سالگی اش تجربه کرده بود
و از بم میگوید که از میان خرابه هایش گرمای خاص مردمانش بیگانه را در بر میگیرد. از بم می گوید که هنوز بعد از سه سال خرابه ای بیش نیست و بغض می کند برای کودکان ایرانش

پنج کارمند شیک پوش یکی بس از دیگری بهم مپیوندند برای رزرو یک بلیط.او یاد آن پسر دوازده ساله با آن سوالهای عاقلانه اش در یتیم خانه جنوب تهران میافتد، " خاله چرا ما که نفت داریم این قدر فقیریم ؟"

از مردم روستاها و شهرستان های ایران میگوییم, از ابیانه که در خانه های ساده و قرمز رنگش چه مغزهای متفکری رشد کرده اند و من از فراهان اراک میگویم که دانشورانش بیشتر از قالی هایش در هر نقطه دنیا پراکنده اند.افسوس ، این تنها جمله پایانی هر درد و دل ماست

پرچم های سرخ رنگ بر فراز بامها میرقصند و این پرچم ها شاید به زودی به اروپا بپیوندند.

میگوید ببین آزادی و آرامش را زیر این پرچم های سرخ رنگ. آرامش اینکه خودت هستی ببین بیین!!!
چه شد که زیر پرچم سه رنگ ما ، زیر سپید و سبز صلحش آرامش و امنیت و امید به آینده نیست؟
وزیر لب زمزمه میکند . . . نفت.. . نفت...دولت دینی ...دولت دینی

ومقایسه ها وکلمه های مثبت و منفی, آزادی, تفکر, فقر, مذهب , سکولاریسم نفت و نفت, انقلاب, امریکا, اروپا, منفعت ، بیست و هفت سال بازی .
آری این واژگان بین ما رد و بدل می شود ..او، آمده از ایران نا امید از فردا، من آمده از اینجا امیدوار به فردا