شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

خاطرات من از سفرم به هندوستان

مدت ها بود قصد سفر به سرزمینی را داشتم تا بلکه در آن نام ونشانی از وطنم ببینم ، سرزمینم ایران که ورودم به آنجا به جرم زندگی در اسرائیل ممنوع است. قرعه این سفر به نام هند افتاد کشوری که در همیشه تاریخ نامش پهلو به پهلوی نام ایران بوده و در آن شیه قاره مناطق وسیعی میتوان یافت که فرهنگشان تحت تاثیر فرهنگ ایران زمین قرار داشته ... واز هر گوشه کناری می توان نام ایران و پرشیا را شنید و چشم را با دیدن واژگان پارسی که بر در و دیوار شهر ها خودنمایی می کند روشن کرد ....هندوستان مقصد من برای سفری بود که دوباره مرا به سالهای پیش در کوچه های کاه گلی و درهای کلون دار و خط فارسی برد ....


فصل اول - مسافرت از تل-آویو به قصد دهلی

سفر از طریق استانبول بود و مجبور شدیم بین دو پرواز حدود 5 ساعتی را در فرودگاه استانبول بسر ببریم. آنچه مرا در فرودگاه بخود جلب کرد حضور هموطنان ایرانیم بود که از ایران آمده بودند و مثل من با ساعاتی توقف عازم کشور دیگری بودند و یا بعد از مسافرت عازم ایران بودند. ابتدا در سالن انتظار روی نیمکتی در جوار چند ایرانی نشستم . صحبت هایشان برایم جالب بود و بسیار مایل بودم با آنها وارد گفتگو شوم اما از آنجا که نمیدانستم وقتی بفهمند من پاسبورت اسرائیلی دارم با چه واکنشی روبرو خواهم شد- از صحبت با آنان صرف نظر کردم . در حال جدال با خود بودم که ناگهان یک جوان ایرانی که حدودا 18 ساله به نظر میرسید خطاب بمن و به زبان فارسی پرسید:" ّآقا شما خودکار داریدّ در جواب کمی مکث کردم و به انگلیسی از او پرسیدم که چه میخواهد . بعد از دادن خودکار به او پشیمان شدم و افسوس خوردم که ای کاش با او صحبت کرده بودم اما راهی برای بازگشت هم نمانده بود .
خانواده دیگری که از یک زوج نسبتا جوان با دو کودک تشکیل میشدند نظرم راجلب کردند . سخن گفتن دو کودک این خانواده که یکی دختر بچه 6 ساله ودیگری پسر بچه 5 ساله ای بود برایم بسیار جالب بود. تصمیم گرفتم با این خانواده سر صحبت را باز کنم که ناگهان مرد فریادی زد و سراغ دختر بچه را که تنهایی بسوی دروازه پرواز رفته بود را گرفت وباگامهایی بلند بسوی او رفت و با لحنی خشن با زدن ضرباتی بر روی دستهای دختر بچه او را کشان کشان بسوی همسرش آورد. ناسزاها و بد رفتاری ها با آن کودک زیبای معصوم ادامه داشت.نزدیک بود که با آن مرد در بیفتم که چرا کودک معصومش را کتک می زند اما سکوت کردم ..فرودگاه استانبول با تصویری از ایرانیانی که برایم عطر وطن بودند و مشک ختن جاودانه شد تا دوباره در هندوستان .با دوستانی ایرانی روبرو شو م که رویای نیمه بیدار وطن را برایم زنده کنند ... با آنها نقاط مختلف هند را زیر پا گذاشتم که داستان آنرا در پست های بعدی میخوانید. اما وقتی با این دوستان خاطراتم را از فرودگاه استانبول بازگو کردم مرا تشویق نمودند که در بازگشت در فرودگاه استانبول با ایرانیان عازم ایران در این فرودگاه به گفتگو بپردازم و من نبز چنین کردم.


فصل دوم - بازگشت از هند بطرف تل -آویو

در بازگشت هم حدود 6 ساعتی در فرودگاه استانبول توقف داشتم. در ورودم به فرودگاه تابلو پروازها را نگاه کردم. تنها یک پرواز بسوی تبریز توی لیست بود که فقط نزدیک یکساعت به پروازش مانده بود. بسرعت در آن راهروهای طویل فرودگاه بسمت دروازه خروج رفتم و روی یک صندلی مجاور گیشه بازجوئی امنیتی نشستم. دیدن صف طویل هموطنانم که همگی بزبان شیرین فارسی سخن میگفتند برایم بسار دلنشین بود مخصوصا شنیدن زبان فارسی از زبان کودکان خردسال. چند دقیقه ای به این منظره نگریستم. چقدر دلم میخواست که به آنها بپیوندم...یاد کودکی هایم افتادم در کوچه های اراک . . بازجویان امنیتی فرودگاه هر نفر را چندین بار از دستگاه رد میکردند و مسافران مجبور بودند که هر جسم فلزی از جمله کمر بند های سگک دار یا کفش های فلز دار را از خود دور کنند. این امر در مورد تمام پرواز ها رایج است اما برخی از ایرانی ها که در صف بودند میپنداشتند که این جستجوها بخاطر ایرانی بودن آنهاست و مرتب زیر لب زمزمه میکردند که ببین ایرانی به چه روز افتاده که مردم ترکیه هم به آنها اطمینان ندارند.... دیگری میگفت که این کارها را با عرب ها هم نمیکنند ببین ما ایرانی ها از عرب ها هم پست تر شده ایم.

مدتی شاهد این منظره ها بودم تا اینکه خانم جوانی که از ایستادن در صف خسته شده بود آمد و روی صندلی پهلوی من نشست. دیگر طاقت نیاوردم رو به او کردم و پرسیدم
شما عازم تبریز هستید؟
خانم با بی اعتنائی پاسخ داد نه عازم تهران هستم
- خوش به حال شما که میتونید ایران را از نزدیک ببینید
- مگه شما تشریف نمیارید ایران
آهی کشیدم و گفتم
- کاش میتونستم
- منظورتون چیه
- من 27 ساله که از ایران خارج شدم و در اسرائیل زندگی میکنم و برای همین نمیتونم بیام ایران
اشک چشمانم را فرا گرفته بود. اون خانم حالا دیگر با بی اعتنائی بمن نگاه نمیکرد. چند نفر دیگر که در صف ایستاده بودند و ناظر گفتگو ما بودند پیش آمدند و کنار من روی صندلی ها نشستند. آقائی از بین آنها با لحنی همراه با بغض گفت
- خدا نابودشون کنه اینهائی را که ایران را از بین بردند وباعث جدائی مردم از وطنشون شدند
دیگری گفت
- ایرانی چقدر مقام بالائی در دنیا داشت ببین این حکومت اسلامی چکار کرده که هر جا میرویم بما بنظر آدم های عقب افتاده و وحشی نگاه میکنند
خانم مسنی که طرف دست راست من نشست گفت
- همین این حکومت اسلامی باعث مرگ همسر من شد اگر خدائی هست اینشااله اون ها را نبخشه و تقاص مرا از اونها بگیره.
آنها که گرد ما بودند همراه من اشک می ریختند هرکس اما بدلیلی .... لیکن آنچه ما را در اشکهایمان پبوند می داد ایرانمان بود .
در بلندگو اعلام شد که 20 دقیقه به پرواز مانده اما هیچکدام از دوستان که دورو بر من جمع شده بودند از جایشان تکان نخوردند. صحبت ها، دلتنگی ها و شکوه ها از موقعیت ایران و ایرانیان همچنان ادامه داشت. چند نفر از دوستان از من پرسیدند اگر کاری از دستشان ساخته است بگویم تا کمکم کنند ... تشکر کردم و فقط خواستم وقتی به ایران نگاه میکنید از من یاد کنید.وقتی این جمله را گفتم سیل اشکها دوباره روان شد و من ماندم عشقی که از 27 سال پیش در دلم زنده بود ....ایران
خانمی بمن گفت
- چه چیز میتوانیم به عنوان یادگار از ایران به شما بدهیم؟
یادگار ....کاش مشتی خاک ایران ...کاش دقیقه ای نفس کشیدن بر بلندای دماوند ...کاش بوی کوچه های کاه گلی اراک
بلافاصله چند نفر به جستجو در کیف دستیهایشان پرداختند.... یکی از آنها جعبه کلوچه ای از لاهیجان بسوی من دراز کرد وگفت خواهش میکنم فقط به عنوان یادگاری بگیرید. . . بلند گو اعلام کرد که 10 دقیقه بیشتر به پرواز نمانده است و همگی ناچار از من خداحافظی کردند و به طرف باجه امنیتی برای چک شدن رفتند.

من ماندم و یک خاطره فراموش نشدنی ....من ماندم و کودکی هایم ...من ماندم و آوازهای سرزمین مادری ام ..من ماندم و کودکانی که لفظ شیرین دری را فریاد می کردند ...من ماندم و ایرانیانی که می رفتند و من می پنداشتم که کاش یکی از آنها من بودم و ..آری من ماندم و سرزمینم که در یک قدمی آن برای دیدنش علامت ممنوع می زنند نامردان ...

در پشت دیوار شیشه ای ایستادم و به یک یک آنها نگاه کردم تا مراحل بازجوئی امنیتی را طی کردند و به طرف راهرو هواپیما رهسپار شدند. منکه اندوه شدید ترک کردن دوستان ایرانیم در هند در تارو پودم نفوذ کرده بود غمی دیگر بر دلم بختک زد . . .باز این ایران بود که از من دورتر و دورتر می شد.و این من بودم که به حکم روزگار از سرزمینم جدا می ماندم .... با غمی فراوان از راهروهای طولانی فرودگاه عازم محوطه اصلی شدم . دوباره تابلو پروازها را نگاه کردم تا شاید پروازی به ایران بیابم اما پرواز دیگری به جانب ایران نبود و بغض بر حنجره هایم فشار می آورد
در سالن قدم میزدم . چهره های آشنای ایرانی ها که منتظر پرواز به کشورهای دیگر بودند نظرم را به خود جلب کرد
آقای محترمی روی یکی از نیمکت ها نشسته بود بطرفش رفتم سلام کردم وخودم را معرفی کردم پرسیدم
- شما عازم کجا هستید؟
- من همراه همسرم و پسرم به یک گردش یکماهه در نقاط مختلف دنیا آمده ایم حالا هم عازم بحرین هستیم و از آنجا به ایران برمیگردیم
برای ایشان هم از زندگی خودم واز زندگیم در اسرائیل و از دلتنگیم برای ایران گفتم. با چنان محبتی از طرف آنها روبروشدم که انتظار نداشتم ..حرف دل آنها هم انتقاد از حکومت و مذهبیون بازیچه گرفتن شدن مقدسات از جانب مذهبیون .بود . . برایم جالب بود یک مسلمان با د یک یهود و نظرهایی مشترک نسبت به مذاهب و آنان که مذهب را بازیچه می کنند .
بعد از چند دقیقه ای همسر ایشان همراه پسر جوانشان که در دانشگاه . . در سال سوم تحصیل میکرد به نزد او بازگشتند و به آنها معرفی شدم . از طرف آنا ن هم با گرمی خاصی روبرو شدم گرمی دیدار دو هموطن در جائی غریب. . .
ساعتی درد دل کردیم و بعد از خداحافظی پسر جوانشان دوباره پیش من آمد و از هر دری سخن گفتیم.
به داشتن چنین هموطنان روشن فکری افتخار میکنم.... دوست دارم بدانید اگر چه نام ایرانی این روزها در تلاطم حوادث رونق سابق را ندارد اما هر انسان فهیم و اهل مطالعه برای ایرانی ارج قائل است می داند که ایرانی چه جایگاه والایی در علم و دانش دارد .....اگر چه چند صباحی است که مام وطن گرفتار آمده است


ادامه دارد.....

۴۰ نظر:

ناشناس گفت...

چقدر خوشحال شدم که بعد از مدت ها پست جدیدت رو خوندم
خیلی جالب حرف دل همه ماها رو نوشتی
شالوم برادر

ناشناس گفت...

کاش روزی بشه که هرکسی بدون دغدغه بتونه اونجایی که دلش می خواد با آزادی زندگی کنه.

ناشناس گفت...

salam , safar nameye jalebi bud
turkey pore iranie aslan mitunim ye ordoo bezarim hame yek zaman berim unja koli bloger , movafeghid?

ناشناس گفت...

نمی دونم این شعر رو شنیدم یا خوندم فقط امیدوارم آرومتون کنه... (موطن آدمی را در هیچ نقشه‌ای جای نیست ... وطن آدمی تنها در قلب کسانیست که دوستش دارند(... کاش کشورمون دوباره یه روز بشه همون ایرانی که بود

ناشناس گفت...

سلام علیکم

امیدوارم هر کی بتونه جایی که دوست داره راحت زندگی کنه. البته درصلح و بدون خراب کردن زندگیه دیگران.

شما هم ای بدک نمی نویسی کلک! :P

ناشناس گفت...

سلام
چند روز پیش از جلوی مطب دکتر ابراهیم مرادیا ن که خدا رحمتش کند میگذشتم وبه یاد شما افتادم ایکاش شماهم مثل ایشان بودید ووطن وخاک خود را رها نمیکردید ویا اینگونه همه نوشته هایتان مملواز گله و کینه نبود

ناشناس گفت...

احساسات قشنگت منو که حالم از کژی‌ها و کاستی‌های وطنم به هم می‌خوره رو هم احساساتی کرد. مدت‌ها بود فکر می‌کردم دیگه چیزی نمی‌تونه حس من نسبت به ایران رو تحریک کنه ولی این نوشته وبلاگت این کار رو کرد...

ناشناس گفت...

Ashk-e maro ham daroovordi

ناشناس گفت...

farhad jan,
az khandane khaterat safaret be hend lezat bordam, makhsusan az farsie salis va vazeh to.
ba ejazat az esme mostaar emza mikonam (emshab telefoni adrese weblogeto be man dadi)
tandorosto piruz bash.
matin

آهو گفت...

שנה טובה ומבורכת

ناشناس گفت...

سلام فرهاد جان

من بچه مسلمون رو هم تحت تاثیر قرار دادی ...به امید روزی که توی یهودی و من مسلمون در ایران بدون دغدغه جان و نان زندگانی کنیم ..تا آن روز من بچه مسلمون برای بازگشت تو دعا می کنم


قربانت

ناشناس گفت...

فرهاد عزیز
با خواندن مطلبت اشکم جاری شد. فرهاد جان درغم دوری از وطن با تو شریکیم

ناشناس گفت...

فرهاد عزیز

ببخشید که با اسم کوچک شما را خطاب میکنم وچون اطلاع کاملی از سن وسال ومشخصات فردی شما ندارم لذا شمارا به مانند یک دوست فرضی همسن وسال خود تلقی میکنم بعد از اینکه دیدم اولین کامنت مرا در قسمت نظرات پابلیش کرده اید به وجد آمدم که کمی بیشتر با شما حرف بزنم اینرا میدانم که وقتی آدمی در غربت یک آشنا را پیدا میکند حالا این آشنا چه یک نفرباشدچه یک جسم و یایک شیء باشدچه لذت زایدالوصفی به آدم دست میدهد به مانند اینکه یک اراکی در ژاپن یک هم محله ای راپیدا کند یا یکنفر بعد از سالها دوری از وطن کلوچه لاهیجان در در فرودگاه غربت بیابد.!!!به هر حال ایرانی ایرانی است و من قرابت خود را با شما خیلی خیلی بیشتر از هم کیشان یهودی لهستانی ،روسی ،مراکشی،و...شما میدانم چراکه هردو ازیک خاک بالیده ایم هردواز یک هوا استشمام کرده ایم هر دو از یک شهریم وشایدیک محله . من نیز از پیدا کردن شما در غربت خوشحالم یک اراکی ،اراکی دیگری را درفضای سایبروآنهم در غربت پیدا کرده و از این بابت خوشحالم تقریبا تمام وبلاگ شما را خوانده ام حتی آرشیو مطالبتان را.نمیدانم چرا هروقت ازچهارسوق بازاراراک ومطب قدیم دکتر مرادیان میگذرم به عالم بچگی پرتاب میشوم شاید یکی از دلائل علاقه من به وبلاگ شما همین باشد صرفنظر از انتقادی که شخصا نسبت به دیدگاههای شما نسبت به حکومت و در بعضی جاها مردم ایران دارم که شاید این امر تا حدودی طبیعی باشدچراکه من نمیتوانم انگیزه ها واعتقادات مذهبی و اعتقادی شما را در نگارش نوشته هایتان بی تاثیر بدانم ولذا نیز شما این حق را به هموطنان ایرانی خود بدهید که شاید عده کثیری از آنها حکومت خود را دوست داشته باشند واز این جهت آنها مستلزم انتقاد نیستند اگرچه در فرودگاه ترکیه با شما همنوائی و همداستانی میکنند اما فراموش نکید و نیک میدانید که ما ایرانیان استاد و سرآمد همداستانی با افراد ی هستیم که خدای ناکرده با غم ویامشکلی روبرو هستند.که البته بنظر من این صفت بدی نیست وحداقل این کمی از بارمشکل مخاطب ما میکاهد.درپایان صمیمانه خوشحالی خود را از یافتن شما اظهارو دوست دارم اگر ممکن است کمی بیشتر شخصی بنویسید تا سیاسی وجانبدارنه که البته به این شکل وبلاگ شما لطافت بیشتری پیدا خواهد کرد.مثلا از زندگی روزمره،خانواده واطرافیان وغم ها وشادیها ودر یک کلام از زندگی که فکر میکنم عده قابل توجهی از خوانندگان وبلاگ شما با این نظر موافق باشند.اگر تمایل داشتید از اراک برایتان بیشتر خواهم نوشت وشاید برایتان عکسهای سرزمین مادری را(اراک که الهی قربونش برم )هم علاقه داشتید تهیه وبفرستم و درپایان چند تکه کلام وشعر به لهجه شیرین اراکی که امیدارم خوشتان بیاید و هنوز آنها را فراموش نکرده باشید:
بیا تا پشتتا بکلاشم = بیا تا پشت شما را بخارانم
راه کپه = راه بسته است
ماق = انگشت به دهان
چی شی = چی چی
بش باگو = به او بگو
دورو ناگو = دروغ نگو
چوتولی بشین = .......
تنبیه زبانی مادر: ای جز جیگر بگیری ولم کن کم سر به سرم بل مونو انقده نچزن

ناشناس گفت...

سلام
کاش روزی برسه که شما هم به مراد دلتون برسید و بتونید باخیال راحت پا به وطن بگذارید.

ناشناس گفت...

pهمشهری اراکی عزیز....چقدر از خواندن کامنت شما لذت بردم ...چقدر خوب است که فضایی چنین دوستانه بر این وبلاگ حاکم است ...و چقدر خوب است که بدون توهین وافترا و فارغ از تعصب باهم حرف می زنیم.من هم امیدوارم فرهاد برایمان بیشتر بگوید و بیشتر بنویسد ..او و همه یهودیان ایران هموطنان ما هستند و ریشه ای دیرینه در خاک ایران زمین دارند ریشه هایی که تا کوروش ،نماد عظمت ایران می رسد .به امید روزی که فرهاد ها ، آهوخانوم ها ، وکامران ها به وطن بازگردند و باهم سرود ایرانمان را زمزمه کنیم

ناشناس گفت...

آخی...موقع خوندن مطلبت ناخودآگاه صورتم خیس اشک شد...با اینکه این حس تو رو تجربه نکردم و امیدوارم هیچ کس سرش نیاد ولی یه جورایی درکت می کنم. امیدوارم یه روز بشه که همه ایرانیا بتونن دوباره به سرزمین مادریشون برگردن...یه روز که خیلی نزدیک باشه

ناشناس گفت...

Dear Farhad,
Whishing you a new year that's blessed with everything good.
Happy Rosh Hashanah
Danyal

ناشناس گفت...

farhad jan,
Iran beh essârat gerefte shodeh..dele hamamoon khooneh..tshe dar kharej va tshe dar dakhele Iran.
har koja keh bashee Iran maale toé,vataneh toé...

ناشناس گفت...

فرهاد جان

مدتهاست که وبلاگت را می‌خوانم و بار اولی است که پیام می‌گذارم. اوا اینکه عید روشا شانا بر تو عزیز و خوانواده و همه هموطنان مقیم اسراییل مبارک باد. باشد که در این سال نو کلیمی ایرانمان آزاد و همه بتوانیم بار دیگر در ایران کنار هم زندگی کنیم. نگران نباش که دیر نخواهد بود. که به قول معروف زمستان خواهد گذشت و رو‌سیاهی آن بر ذغال (بخوان آخوند) خواهد ماند! شاد باشی و سر فراز

ناشناس گفت...

آقا فرهاد امیدوارم موفق باشی من از خوندن مطلب راجع به هموطنای کلیمی و اوضاع و احوالشون سیر نمیشم متاسفانه مدتهاست که اسرائیل یک کشور مخوفی به نظر میرسید و اندکم چیزایی که ما ناآگاه ها از اوضاع و احوال شما هماها میدونستیم چیزی بود که رسانه های دولتی-و فقط دولتی چون بقیه جرعت نمی کردن-
بود پس شما و دیگر هموطنای یهودیموونم باید اندکی به ما حق بینن بابت نا آگاهیمون ، امیدوارم ایران روزی واقعا برای همه ایرانیان باشه

ناشناس گفت...

رش هشانا(رشاشانا، نمی دونم کدومش درسته) مبارک...امیدوارم سال خوبی داشته باشی فرهاد جان

ناشناس گفت...

چيزي كه منو به نوشتن ترغيب كرد نوشته‌هاي بي‌بديل و با احساستون بود كه حس كردم نوشته‌ها از يه قلب صاف نشئت گرفته....اميدوارم روزي همه ما در كنار هم جمع بشيم......دومين نكته اينكه ديدم يه همشهري اراكي من اين همه مطالب قشنگو نوشته.....خاطرات قشنگ من از شهر پدريم، باغ ملي، سه راه ارامنه..مطب دكتر كارگشا توي عباس آباد(كه از بستگان نزديك پدرم بود) ، و هزاز خاطره ريز و درشت ديگه!
براتون آرزوي موفقيت دارم

ناشناس گفت...

آقا فرهاد ، تو قسمت عكسهاي دوستاتون در مدرسه هدايت، ار آشنايان خانواده عالمزاده هستم و احتمالا مي تونم كمكتون كنم. .باهام تماس بگيرين

Paarsin گفت...

شاید از بخت بد تو بود یا فقط این دلتنگی و غم و شاید دست بخت که امروز این نوشته را خواندم
می دانی بدتر از غربت چیست؟
در وطن خود غریب باشی که من هستم

ناشناس گفت...

very touching.

ناشناس گفت...

bia in aksa ro bebin hal kon:
http://www.flickr.com/photos/horizon/
http://www.flickr.com/photos/sizifphoto/sets/421003/

ناشناس گفت...

فرهاد جان امیدوارم روزی برسد که بدون نگرانی و دغدغه خاطر عازم وطن بشوی.مهم نیست هر یک از ما چه مذهبی داریم . مهم این است که همه ما هر کجا که باشیم ایرانی هستیم

ناشناس گفت...

زیبا نوشتیه ای فرهاد گرامی ! نوشته ای پر احساس برای وطن آن هم بوسیله ی کسی که سالهاست نمی تواند بدانجا باز گردد . به قول فرهاد ِ مهراد ؛ ای کاش آدمی / وطنش را /همچون بنفشه ها / میشد با خود ببرد هر کجا که خواست !
بزرگ باشی برادر .

ناشناس گفت...

درود بر تو
دوست عزيز مطالب شما براي من بسيار دلنشين و جالبه با اجازتون به شما در وبلاگ خودم لينك دادك اگر مايل نبوديد اطلاع بدين . با ارزوي ايراني ازاد .

بادبادکها گفت...

خوشحالم دوباره مینویسی فرهاد جان.

ناشناس گفت...

لطفا لینک زیر را توجه قرمائید
ماایرانی هستیم و هموطن یهودی خودرا دوست داریم
http://www.baztab.com/news/54269.php

ناشناس گفت...

اشك ما رو هم در آورديد .. آرزو مي كنم روزي كه زياد هم دور نباشه دوباره در ايران باشيد..

ناشناس گفت...

سلام هموطن

کاش می تونستی ب خوندن نغمه غم انگیزت چقدر محزون شدم

من این روزها به کلاسهای شاهنامه خوانی استاد فریدون جنیدی میرم

تاریخ ایران و واژه شناسی

آه از نهادم بر آمد


نمی دونم چی بگم

فقط واقعا متاثر شدم

اینو قلبا می گم

کاشکی پستتونو نخونده بودم [ناراحت]

فرخ گفت...

با درود
پيام محبت آميز شما را امروز خواندم - لطفا حتما اين تاخير را سهوي منظور كنيد0
ضمن آرزوي توفيق بيشتر براي شما . مشتاق مرور سفر نامه تان هستم و آنرا ميخوانم 0

ناشناس گفت...

hamvatane azizam
kheili doostat daram va be onvane khahare mosalmane to sharmandeam ke be khatere siasat va siasatbazi ke be esme islam be man va shoma tahmil kardean, az keshvarat door oftadehi.

ناشناس گفت...

eteraf mikonam aval jazbe esme ghashange weblogetun shodam bad ham jazbe neveshtehatun
very good

ناشناس گفت...

تقصیر خودته
بعضی اوقات آدم جو گیر میشه وطنشو به خاطر همون جو گیریها ول میکنه و میره
اومد نیومد داره
این تو بمیری از اوناش نبوده
یا خیلی بدشانس بودی
یا خیلی کارت درست بوده که شانسی رفتی اسرائیل
بالاخره ایران مال همه ایرانی ها هست
اما سفرنامه و فیلمنامه و احساسنامه ها کاری از پیش نمیبره
خیلی از ایرانی جماعت فقط عشقشون همین اشک ریختنهاست
اصلا حال میکنن با اینطور ابراز احساسات
خدا هم به آدم همونی رو میده که واقعا میخواسته و میخواد
آزادی انسان همینه
میتونه بشینه داستان تعریف کنه و گریه کنه
میتونه بشینه عقلشو کار بندازه و کارستون کنه بجای خرابستون
ایران قدیمی هم که دم ازش میزنی دست نخورده
آوازه اش بیشتر شده اما کمتر نشده
بستگی داره چطوری بخوای با واقعیات کنار بیای و چشمات رو باز کنی تا اونها رو ببینی و الا همیشه چشم بسته تو خاطرات خاکستری میمونی

ناشناس گفت...

بابا فريد جان تو که پدر منو در آوردی که! چنان اشک ريختم که فين فينم در اومد.
ميدونی، اين حضرات خودشون از پيامبر اسلام نقل ميکنن که مجبور کردن افراد به ترک کشور و موطن شون با کشتن اونها برابره. بر اين اساس بخوايم حساب کنيم ببين اينا چقدر آدم کشتن!
البته خودت که ديدی، اونهاييی هم که داخل ايران موندن چه دل خونی دارن. من کمتر کسی رو اينجا ميبينم که بخواد داخل ايران بمونه و زندگی کنه. يعنی اکثرا امکان رفتن رو پيدا نکردن وگرنه اونها هم تا حالا ترک دييار کرده بودن.
من اولين باره که وبلاگگت رو ديدم. ميدونی، اونقدر که يهودی بودنت برای خودت مهمه و دائم ياد آوريش ميکنی ، برای من مهم نيست. يعنی اصلا این احساس رو نداشتم که تو غريبه يا بيگانه ای، خلاصه اينکه راحت باش برادر. مهم اينه که فارسی حرف ميزنی، فرهنگت ايرانيه و دلت برای ايران ميتپه.
4-5 روزه بحث جنگ خيلی جدی شده، من خيلی ميترسم، ميترسم آخرين روزهايی باشه که کشوری بنام ايران روی نقشه وجود داره. چه کار بايد کرد؟ يعنی هيچ کاری از دست ما ها بر نمياد که جلو اين جنگو بگيريم؟

ناشناس گفت...

Salam,

Pishnahad mikonam be ketab e "Bi khabari" ya "Ignorance" e Milan Kundera ro agar nakhundin, negahi biandazin.

Movafagh va sarboland bashin.

ناشناس گفت...

Salam:
Man site shomara dar radio germany didam,jaleb bood, ama az inharfha begzaraim fekr konam bush ke ghomar kardeh to iraq gir kardeh ahal mikhad akhar doreh ryasat jomhorish taghsirha ra berizad to gardan iran va hamle konad be iran,beharhal lotfan dar mored jologiry az jang falayt konid
Homayoon
homeyaryan@yahoo.com