دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

حماسه ي اندوه


عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد

مي دانم بانوي من! بدترين عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبي هزار بار فال قهوه بگيرم
و به عطاران و طالع بينان پناه برم
به من آموخت که از خانه بيرون زنم
و پياده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و در نور ماشين ها
و در لباس هاي ناشناختگان
دنبال لباس هايت بگردم
و بجويم شمايلت را
حتي! حتي!
حتي! در پوستر ها و اعلاميه ها!


عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
در جستجوي گيسوان کولي
که تمام زنان کولي بدان رشک برند
به جستجوي شمايلي در جستجوي صدايي
که همه ي شمايل ها و همه صداهاست
بانوي من!
عشقت به سرزمين هاي اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
که اشک انساني است
و انسانِ بي غم
تنها سايه اي است از انسان...

عشقت به من آموخت که چون کودکي رفتار کنم
و بکشم چهره ات را با گچ بر ديوار
و بر بادبان قايق صيادان
و ناقوس هاي کليسا و صليب ها.
عشقت به من آموخت که چگونه عشق
جغرافياي روزگار را در هم مي پيچد
به من آموخت وقتي که عاشقم زمين از چرخش باز مي ماند
چيز هايي به من آموخت
که روي آن ها حسابي هرگز باز نکرده بودم
افسانه هاي کودکانه خواندم
و به قصر شاه پريان پا گذاشتم
و به رويا ديدم که رسيده ام به وصال دختر شاه پريان
دختري با چشم هايي روشن تر از آب درياچه هاي مرجاني
لبانش خواستني تر از گل انار
خواب ديدم چون سوارکاري تيزرو دارم مي ربايمش
خواب ديدم سينه ريزي از مرجان ومرواريد هديه اش کرده ام
بانوي من! عشقت به من آموخت هذيان چيست
به من آموخت که عمر مي گذرد ...
و دختر شاه پريان پيدايش نمي شود ...

عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ي اشيا
در درخت زرد و بي برگ زمستاني در باران در طوفان
در قهوه خانه اي کوچک
که عصر ها در آن قهوه ي تاريک مي نوشيم
عشقت به من آموخت که چگونه
به مسافرخانه ها و کليسا ها و قهوه خانه هاي بي نام پناه برم

عشقت به من آموخت که چگونه شب
بر غم غريبان مي افزايد
به من آموخت که
بيروت را زني فريبنده ببينم
زني که هر شامگاه زيبا ترين جامه اش را مي پوشد
و غرق در عطر به ديدار دريانوردان و پادشاهان مي رود
عشقت به من آموخت که چگونه بي اشک بگريم

عشقت به من آموخت که چگونه غم
چون پسري با پاهاي بريده
بر راه « روشه» و « حمرا» مي خوابد.....
عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد...


این شعری است از نزار قبانی

نزار قبانی , 1923-1998 متولد دمشق, پایتخت سوریه یکی از شاعران بزرگ عرب زبان در عصر مدرن است. او بخاطر حکومت سرکوب کننده و مستبد سوریه وطنش را ترک کرد. مدت زمانی را در بیروت بسر برد و بعد از آن به لندن کوچ کرد وتا پایان عمرش در آنجا به سر برد.
اشعارش دارای نظم و قافیه ودر عین حال به سبک تازه و مدرن می باشند.

بیشتر اشعارش در زمینه های سیاسی و اجتماعی نوشته شده اند که در آنها به سوالات دشواری از دنیای عرب میپردازد, دنیای مملو از افکار و رفتار پوسیده, جنگجویانه وبدون رحم وانساندوستی.
همچنین اشعارش بطور وسیع به زنان ومقام پائینی که در اجتماع عرب دارند می پردازد.
ترجمه شعر بالا از : هادي محمدزاده

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
آقاي مزاديان
شما چرا اينقدر دير به ذير مي نويسيد ولي بجاش اين شعري كه گذاشتي كلي به من يكي حالا داد
حالا شما اون زن رو پيدا كرديد
زن اساطيري رو

ناشناس گفت...

سادگی شعرهای نزار قبانی را دوست دارم. این هم قسمتی از یادداشت شاعر بر مقدمه ی کتابش " بارن یعنی تو بر میگردی" با ترجمه ی یغما گلرویی:
"عشق زیبا و بی غش است و از آن زیباتر حسی ست که از خود بر برگ های ما باقی می گذارد و خاکستری که بر انگشتانمان می نشیند! زن زیباست و از آن زیباتر ردِ گام هایش در نوشته های ماست... هنگامی که رفته است."