شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

راز گل قرمز


روز اول که حایا در قسمت ما شروع بکار کرد وبمن معرفیش کردند با خوشحالی ازم پرسید " شما ایرانی هستید؟" . . . وقتی اسم ایران را بزبان آورد برقی در چشمانش ظاهر شد.

مادرش 73 سال دارد و در نوجوانی بدنبال از دست دادن خانواده اش در ایران, مهاجرت را برگزیده است. پدرش اما ایرانی نیست. حایا خودش با مردی سوئیسی ازدواج کرده اما پیوسته دم از ایران میزند. از خاطرات مادرش در ایران آنچنان داد سخن میدهد که گوئی خاطرات خود اوست.

وقتی به اطاقش میروم از قوری بلوری پر از چای که عطرش همان عطر چای ایرانیست, برایم چای میریزد. تشنه شنیدن داستان هایم در باره ایرانست. وقتی درباره کتابها و اشعار فارسی که خوانده ام برایش میگویم, افسوس میخورد که چرا او فارسی خواندن را نیاموخته. حافظ را که همیشه همراهم هست نشانش میدهم و فالی از آن برایش میخوانم وافسوسش صد چندان میشود.

در حال نوشتن خاطرات مادرش از ایران است و از من میخواهد که قسمتی از این خاطرات را بخوانم و نظر بدهم ومن با اشتیاق میپذیرم.

فردای آنروز وارد اطاقم میشود و برگه هائی از نوشته هایش را بروی میزم میگذارد واز ساکی که در دست دارد رومیزی گلدوزی شده ای را بیرون میکشد و میگوید اینهم قسمتی است از داستان. . . .

قسمتی از این داستان را که ترجمه کرده ام در زیر بخوانید:

هنوز آن روز را بعد از سالها بخوبی بیاد دارم, بروی تابی که با دوطناب در زیر تاک مو آویزان است تاب بازی میکنم و با هر تاب نگاهم از دیوار آجری بالا و پائین میرود و آجرها را در یک ردیف میشمارم وهر بار تعدادشان کم یا زیاد میشود.

نگاهم به گلهای محمدی کنار باغچه می افتد به حوض سنگیمان و آب ذلالش که ماهی های قرمز و سفید درونش بمن مینگرند و گوئی بامن سخنی دارند اما باهر دهان گشودن جرعه آبی میبلعند و صدایشان بالا نمی آید. چشمهایم را میبندم و همه رنگها را مخلوط میبینم ودوباره میگشایم و گروه گروه لکلکها را در آسمان میبینم و فریاد میزنم مادر ما...ا...ادر . . .

حیات را ترک میکنم و وارد خانه میشوم, مادرم روی مبل رنگارنگ نشسته است, خانه ساکت است, هیچکس جز من و او در خانه نیست. چشمانش بسته اند, یک طرف از پارچه سفید رنگی که مدت زیادیست بر روی آن گلدوزی می کند بر روی زانوانش پهن است وطرف دیگرش قالی زیر پایش را پوشانده است. خانه با قالی های رنگارنگ فرش شده حتا چند قالی با نقش های جورواجور به چند جای دیوار نصب شده اند. ساعتها میتوانم نقش های پیچ در پیچ قالی ها را در تخیلاتم بهم بپیوندم و از پیدا کردن شکلها وتصویرهای تازه در بین آنها سیر نمیشوم. گاهی چهره هائی مهربان میبینم, پری ها و فرشته ها وگاه دیو و اژدها.
بروی اینهمه موجودات خیالی ام مادرم نشسته و در عالم رویا ها سیر میکند. سوزن گلدوزی از دستش بر روی پارچه رها شده. شاید خواب میبیند در بالای خانه به پرواز درآمده و داخل آنرا میبیند که دست تقدیر همه را از آن دور کرده وفقط من و اورا باقی گذاشته است.

با ستایش به او نگاه میکنم. دلم میخواهد مثل او باشم, کاش بتوانم همانند او با نخهای رنگارنگ گلها و سبزه ها بروی پارچه بکارم. اما حالا که او خوابست نقشه ای در سر می پرورانم. بار اول است که جرعت میکنم جعبه ای را که در آن نخ های رنگارنگ کنار یکدیگر مرتب چیده شده اند را لمس کنم حتا موفق میشوم نخ قرمزی را در ته سوزن کنم. با دستانی لرزان قدم اول گلدوزی کردن را برمیدارم. حاشیه پارچه ای را که از روی زانوی مادر آویزان است را در دست میگیرم و سوزن را درست در روی خط های نقاشی شده روی پارچه فرو میکنم و از پشت آن برمیگردانم. گل قرمز رنگ کوچکی را در حاشیه گلدوزی میکنم وباز صدای لک لک ها را میشنوم, پارچه را رها میکنم و میدوم بسوی حیاطمان.

لحظه ای بعد مادرم سراسیمه بیرون می آید و مرا صدا میزند. حاشیه پارچه را نشانم میدهد و میگوید " نگاه کن, خواب دیدم فرشته ای برمن ظاهر شد, کنارم نشست و بجای من این گل قرمز را گلدوزی کرد" با تعجب گل را نشانم میدهد, گیج و سردر گم ادامه میدهد "از خواب پریدم و ببین این همان گل است و نه من آنرا گلدوزی کرده ام, غیر ممکن است کسی غیر از آن فرشته آنرا گلدوزی کرده باشد". به او نگاه میکنم و سکوت . . . راز گل قرمز را فاش نمیکنم.

داستان رویای مادرم و گل قرمز در بین آشنایان میپیچد و مادرم هنوز در توهم است.

سالی میگذرد و مادر در بستر مرگ خفته است. ساعات آخر را طی میکند. کنار بسترش مینشینم و در گوشش میخوانم "بدان که هرگز فراموشت نخواهم کرد و دیگر اینکه . . . من بودم که آن گل قرمز را گلدوزی کردم". سری تکان میدهد, چشمهایش را فرو میبندد و لبخند میزند. . .

پی نوشت: هرسال چندین کتاب توسط ایرانیان مقیم اسرائیل به چاپ میرسد. این کتاب ها اغلب در باره خاطرات آنها از ایران میباشد و به زبان فارسی ویا عبری منتشر میشوند. همچنین کتابهائی در باره اشعار و ادبیات فارسی در اینجا بچاپ میرسند. در پست های بعدی نمونه هائی از این کتب را بشما معرفی خواهم کرد.




۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
ممنون که سرزدی
بی صبرانه منتظر پستهای بعدیت که وعده معرفی کتابهای چاپ شده ایرانیان اسرائیل دادی هستم
یه سوال داشتم: آیا تل آویو همون تل ایوب میشه؟
راستی! با مطلب و عکسهای از...منتظرتم

ناشناس گفت...

سلام فرهاد جان برار خوبم. مدتهاست ازتون به واسطه مشغله کاری بی خبرم ولی امروز با دیدن نوشته اتون کلی خوشحال شدم.
به امید دیدار و آش تلخنه دو......